جذابیتِ پنهانِ ابهام
نویسنده: متین کیانپور
زمان مطالعه:5 دقیقه

جذابیتِ پنهانِ ابهام
متین کیانپور
جذابیتِ پنهانِ ابهام
نویسنده: متین کیانپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
نجواهای چون مه که آهسته فضا را در برمیگیرند، ارتعاش اصوات نامفهوم، آواها و ایماهای مرموز، زندگیام خلاصه میشود در این جمله: «همهی عمر نفهمیدم.» کودک کنجکاوی بودم و حال جوانی پرجنبوجوش. در نهایت پیرمردی خواهم بود ساکت و پذیرا، بدون گفتن چرا، آیا و زیرا، متین و شکیبا، با انبوهی از نادانستهها زیر خروارها خاک.
خواهم خفت و خبر ندارم که به کجا خواهم رفت. نمیدانم رویای چه را خواهم دید. مقصد پیشکش، مبدا هم رازیست. بهعلاوه آنکه «اشک رازیست، لبخند رازیست، عشق رازیست» بهراستی چهکسی به این وضع راضیست؟ سرچشمهی آغاز تمام وجوه رازگونهی زندگیام، همان انتهای فرضیاش است: مرگ. میگویم فرضی، چراکه اگر آنطور که در کتابهای مقدس مقدر شده، مرگ ورود به خلاء و سیاهی مطلق نیست و تازه شروع ماجراست، با اینحال ورطه چنان مرموز است که هیچ مسیری به تسلی راه ندارد؛ همهی راهها را دهشتناک میبینیم، کز هر طرف که رهسپاریم جز وحشتمان نیفزاید و فرقی در احوالمان به وجود نیاید. دوزخ و برزخ و بهشتِ دانته را که از بر باشیم یا نباشیم، «سیاحت شرق» و «سیاحت غرب» را خوانده و در کودکی از فیلمش ترسیده باشیم یا که نباشیم، تمام راهها را که بلد باشیم، نیک یا که بد باشیم، در نهایت نادانِ نادانایم؛ نادانی که میترسد که کل زندگیاش به فانیبودنش بیارزد. اینجاست که یکی از سکانسهای «باد ما را خواهد بردِ» عباس کیارستمی را بهخاطر میآورم. شخصیت اصلی برای یکی از روستاییان که ترک موتورش سوار است، از آن دنیا میگوید و گویی بخواهد عقیدهی او را محک بزند، میگوید که میگویند آن دنیا جای بهتریست! مرد در جواب او شعری از خیام را میخواند:
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
اینها را به این نیت ردیف نکردهام تا از هراسم از مرگ و خاموشی بگویم، گاهی بهمدد قوهی تخیلم با مارکی دو ساد همدلی میکنم که میگوید بالاترین لذت، مرگ است. بله اما به دلایل فوق، ترس آن میرود که زندگی تنها چیزی باشد که داریم، پس دست از نسیه برمیداریم و تو گویی خارپشتی را در آغوش کشیده باشی، رهایش نمیکنی. دلیلش، ماهیت مرموز مرگ است، اما اعتراف به نادانی در این مورد، ابتدای سوالهای دیگر است، ابتدای کشف و یافتن معنای زندگیست، انتهای ترس و ابتدای تلاش برای دستنخورده رها نکردن مزرعه به امید سفر رهاییبخش!
میخواهم میانبر بزنم. بهنظرم ماهیت زندگی شبیه شبیست که دسترسی به اینترنت مقدور نبود و فیلمی که قصد دیدنش را داشتم هم زیرنویسی نداشت. من به قصد محکزدن زبان انگلیسیام و از روی کنجکاوی شروع به دیدن فیلم کردم. از اعماق وجودم دلم زیرنویسی میخواست تا همهچیز را برایم آن پایین واضح و روشن بنویسد، اما کمی که گذشت فهمیدم تمام مدتی که نگاهم آن پایین در جستوجوی معنای کلمات میگشت، خودم را از «نگاه» محروم کرده بودم؛ نگاهی خیره و عمیق، بدون پلک و تیلت و پن. شاید معنای دیالوگها را نمیفهمیدم، اما حالت چهرهی بازیگر گویای این بود که چه خبر است. شاید اشتباه میفهمیدم، اما در درکش آزاد بودم. تخیلم برای فهم علل حوادث بر فراز جهانِ اثر به پرواز درمیآمد و دلیل پرواز چه میتوانست باشد جز اینکه پاهایم روی زمین بودند؟ هرچه زمینیتر و اینجاییتر، آزادتر. در هر حال «در جهان چیزی نیست که مرموز نباشد اما رمزورازِ برخی چیزها آشکارتر از بقیه است، مثلاً: دریا، چشمان سالمندان، رنگ زرد و موسیقی.» این جملهی بورخس به بسیاری از چیزها تعمیمپذیر است، حتی در هنر نیز رمزوارگی میتواند آشکاری عمیقتر و جذابیت بیشتری را سبب شود. رنه مارگریت، نقاش سورئالیست، میگوید: «ذهن ما عاشق ناشناختههاست، عاشق تصاویریست که معنایشان مجهول است، گرچه معنای ذهن خودش به تنهایی ناشناخته است.» در یکی از سکانسهای میانی و بیاهمیت فیلمِ «بر دروازه ابدیت»، تئو ونگوگ (با بازی ویلم دفو) را درحال مطالعهی «ریچارد سومِ» شکسپیر میبینیم. زن صاحب کافه در حین همان گفتوگوهای بیاهمیت، از او دربارهی اثری که درحال خواندنش است میپرسد، ونگوگِ قصهی ما اینطور پاسخ میدهد که بههرحال شکسپیر است و بله! بیشک اثر بزرگیست ولی رازهای پرشماری در آن نهفته است که نمیتواند تماموکمال درکشان کند. البته این را هم یادتان باشد که ویژگی هر اثر سترگی، همین مرموزبودنش است. جهان هم با همهی بزرگیاش باید هم مرموز باشد. کار ما نیز باید نه فهم آن، بلکه فهم امپراتوری درون باشد؛ آنجا که شاید ارزنی از مزرعهی عالم را به چنگ آوریم. مهم نیست که جهان چیست، مهم عینکیست که برای دیدنش انتخاب میکنیم. جهان را ما خالقیم، هرچه که باشد، تو گویی به تماشای «آینه» تارکوفسکی نشسته باشی؛ آنجا که دست از تلاش برای درک نشانهها و فهم معانی میکشی و سعی میکنی از اشعار تارکوفسکیِ پدر لذت ببری:
«و بشنو
در صدای غلوزنجیرِ زندانِ زندگیات
خشخشِ هفت اقیانوس.
روحِ رها از جسم خطاکار است
چون تنی بیتنپوش.
نه طرحی دارد، نه کنشی، نه نقشهای، نه شعری.
چیستانیست پست
که باز میگردد تا مجالی دوباره بیابد.
در میدانی که رقصندهای نیست، اوست یگانه رقصنده.
روح من رویای تنپوشی دیگر میبیند، به رنگی دیگر
در آتش میسوزد و از هراس به امیدی تازه تبدیل میشود
چون آتشی بیسایه، در جهان پرسه میزند
ناتوان از فراموشیِ یاسهایی که روی میز از یاد رفته بود
پرواز کن ای کودک، ای روح تحقیرشده
زاریهایت را بس کن
هنگامی که با عصایت جهان را، گرداگرد، میگردی
کاسهی مسینِ تو جام راهنمایت
تا، حتی اندکی، به هرگام پاسخِ جهان را بشنوی
متبرک و گوشخراش، توامان.»

متین کیانپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.